با نوك انگشتا از چپ به راست يه دستي به رديف كتابا كشيدم و احساسمو تيز كردم. دستم چسبيد به فدريكو گارسيا لوركا و نمايشنامهء منظومش كه "عشق" رو در جامعهء سياسي امروز به نقد كشيده بود: "رومئو پرنده است و ژوليت سنگ".
نمايشنامه اي كه لوركا دربارش ميگه: "هيچ مخاطبي، تحمل اين نمايشنامه را بر صحنه نخواهد داشت":
بگو چه ميشد اگر من ديوانه وار، عاشق سوسماري ميشدم؟
- آنوقت عاشقي را ياد مي گرفتي!
و اگر آنوقت عاشق تو ميشدم؟...
- دست كم عاشقي را ياد گرفته بودي...
| || 9:42 PM
| || 3:19 AM
يادتونه از روي آستين، مچ دستامونو تا آرنج بازرسي ميكردن و اگه النگويي توي دستمون لمس ميكردن، درش مياوردن و اگه در نميومد، برٍمون ميگردوندن خونه كه بريم با ارهء طلا فروشيا درش بياريم بعد بياييم مدرسه؟
يادتونه ناظممون توي حياط مدرسه با يه سانتي متر ميچرخيد و عرض پاچه هاي شلوارمونو سانت ميزد و شلواراي تنگ رو (با معيار خودش) با قيچي پاره ميكرد؟
يادتونه وقت وارد شدن به مدرسه يا بعضي از زنگاي تفريح كه تو حياط بوديم توي كيفامونو مي گشتن؟
يادتونه روزاي تابستون چه جوري توي گرما با چهار رنگ مجاز سياه، قهوه اي، سرمه اي و خاكستري سر ميكرديم؟
يادتونه انداختن مقنعه زير كاپشن ممنوع بود؟
يادتونه اشكامونو بخاطر رنگ طبيعي لبامون و لُپامون و موهامون درمياوردن؟
يادتونه موقع ورزش و دويدن و خم و راست شدن چند بار مقنعه هامون ميرفت تو دهنمون و چند بار روپوشامون لاي پاهامون مي پيچيد و زمين مي خورديم؟
يادتونه چادر اجباري بود؟
يادتونه اجبارمون ميكردن كه سر ظهر توي راهروهاي طبقات مدرسه موكت پهن كنيم و نماز جماعت بخونيم؟
يادتونه هر نشوني از آشنايي با جنس مخالف، مجازاتش دست كم يه هفته اخراج از مدرسه بود؟
| || 3:15 AM